قُرب

ای زاهدِ ظاهربین از قُرب چه می پرسی؟
او در من و من در وی
چون بو به گلاب اندر
"نصیرالدین اودهی"

ای زاهدِ ظاهربین از قُرب چه می پرسی؟
او در من و من در وی
چون بو به گلاب اندر
"نصیرالدین اودهی"

شمعیم و خوانده ایم خطِ سرنوشتِ خویش
ما را برای سوز و گداز آفریده اند
"فصیحی هروی"

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا، نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
"سعدی"

خون می چکد از دیده در این کنجِ صبوری
این صبر که من می کنم افشردنِ جان است
"هوشنگ ابتهاج"

تو که یک گوشه چشمت غمِ عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
"عماد خراسانی"

خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
مــن باشم و
مـــن باشم و مــــن باشم و
مـــــــن
"مهدی اخوان ثالث"

من پشیمان نیستم اما نمی دانم هنوز
دل چرا در بازیِ نیرنگ ها بی رنگ بود
"فاضل نظری"

این نکته را وقتی که غنچه بودم فهمیدم
تا لب به خنده وا نکنی
گُل نمیشوی
"علی محمد حق شناس"

بی شک جهان را به عشقِ کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق
جهـــــــانی برای تــــــــو
"حسین پناهی"

جنگل از ترس آدم ها
سر به دریا گذاشت
جزیره شد...
"میریام ابراهیمی"

ای دل غمِ این جهانِ بیهوده مخور
خوش باش
غمِ بوده و نابوده مخور
"خیام"

شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟!
"حافظ"

اَنـــــدر سرِ ما عشقِ تــــــو
پا می کوبـــــد
"مولانا"

خویش را گم کرده ام در سنگلاخِ زندگی
هر چه می گردم نمی دانم کجا افتاده ام
"فاضل نظری"

ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا
لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا
"محمدرضا شفیعی کدکنی"

برکه ای گفت به خود: ماه به من خیره شده ست
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
"فاضل نظری"

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بَر تو پاشَد
تو بَر خَلق پاش
"سعدی"

در قالبِ این خاکیـــــان، عمری ست سرگردان شدم
چون جــــــان اسیرِ حبـــــــس شد، جانانه را گم کرده ام

هی فلانی
دل به غــــــــم مسپار
نومیدی بِران از خویــــــــش
دور دار از جانِ خود تشویـــــــــش