عكس...
دوست همیشه با گذشت مادر....
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي
خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.
سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.آن
شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما
بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه
بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.هيچ اتفاقی نيفتاد!
در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج
از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه
بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.
لطفا براي ديدن داستان به ادامه مطلب بريد
سه چیز در زندگی پایدار نیستند
رویاها
موفقیت ها
شانس
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
زمان
کلمات
موقعیت
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند
الکل
سه چیز انسانها رو می سازند
کار سخت
تعهد
سه چیز در زندگی خیلی با ارزش هستند
عشق
اعتماد به نفس
دوستان
سه چیز در زندگی هستند که نباید از بین بروند
آرامش
امید
صداقت
مرداب به رود گفت: چه كردي كه زلالي......؟
جواب داد: گذشتم...
غضنفر دندونش درد میکرده میره دکتر میگه: همه رو بکش بجز اونی که درد میکنه..!
دكتر مي پرسه چرا؟
ميگه بذار مثل سگ تنها باشه!!!
رفته بودم فروشگاه ..
يه پيرمرد با نوه اش اومده بود خريد، پسره هي زِر زٍر مي
كرد. پيرمرد مي
گفت: آروم باش فرهاد، آروم
باش عزيزم!
جلوي قفسه ي خوراكي ها، پسره خودشو زد زمين و داد و بيداد ..پير مرده گفت: آروم فرهاد جان، ديگه چيزي نمونده خريد تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستي رو كشيد چنتا از جنسا افتاد رو زمين،
پيرمرده باز گفت: فرهاد آروم!
تموم شد، ديگه داريم ميريم بيرون!
من كف بُر شده بودم.
بيرون رفتم بهش گفتم آقا شما خيلي كارت درسته اين همه اذيتت كرد
فقط بهش گفتي فرهاد آروم
باش!
عزيزم، فرهاد اسم مَنه! اون توله سگ اسمش سيامكه!!!
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه، و تا خانمِ خونه در رو باز
میکنه قبل از اینکه حرفی زده
بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی
میکنه و میگه: اگه من قادر به
جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم
حاضرم که تمامِ این گُـــه ها رو
بخورم! خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟ بازاریاب: چــــرا؟
خانوم: چند وقته برقِ خونه مون
قطعه...
مامانم داره به يه زنه آمريكايي هفت سينو توضيح ميده:
It should start with "S", like APPLE!!
خدایا کفر نمی گویم پریشانم
چه می خواهی تو از جانم
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی و غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی و
شب اهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازایی
زمین و اسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه مسی قیر
اندود بگذاری و قدری ان طرف تر
کاخهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و ان سو در روان باشد
زمین و اسمان را کفر می گویی
نمی گوی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه رنجی می کشد ان کس
که انسان است و از احساس سرشار است!
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم، از
مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدیگر ویرانه
میکردم.
- اگر من جای او بودم، که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از
صد جامه رنگی، زمین و آسمان را، وراونه مستانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد
- اگر من جای او بودم، برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان،
هزاران لیلی ناز آفرین را، کوه به کوه آواره و دیوانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد
- اگر من جای او بودم، به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی، تا که میدیدم
عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردید، خواری میفروشد گردش این چرخ را،
وارونه بی صبرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد
- چرا من جای او باشم، همان بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب
تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد، وگرنه من به جای او،
چو بودم یک نفس کی عادلانه، سازشی با جاهل و فرزانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد......
یادمان باشد، فردا ،حتما، ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت، نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا...! زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد... ولی نه به هر قیمت
و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!!
و شبی هست که نباشد، پس از آن فردایی ...
بر لبهء پنجرهء احساسم مي نشيند
و چشمانم را نوازش مي دهد
تا شايد از لحظه هاي دلتنگي عبور كنم